معنی هستی و نیستی

حل جدول

هستی و نیستی

اثری از ژان پل سارتر


نیستی

مرگ، عدم، فنا

انتفا

فرهنگ فارسی هوشیار

نیستی

‎ عدم فنا: مقابل هستی: ((ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی وانگه برو که رستی از نیستی و هستی. )) (حافظ. 302)، بی چیزی فقر: ((نیستی راست صابری شاکر در خدا داده حاتمی دگرست. ))

لغت نامه دهخدا

نیستی

نیستی. (حامص) عدم. مقابل هستی به معنی وجود:
ای دل مباش غافل یک دم ز عشق و مستی
وآنگه برو که رستی از نیستی و هستی.
حافظ.
|| معدومی. نابودی. فنا. ناپدیدی: هرکس قدم در حرم عالم نهاد هرآینه به زودی بی شک داغ فنا بر پیشانی او نهد و رقم نیستی بر ناصیه ٔ وجودش کشد. (قصص الانبیاء ص 229).
بلندی از آن یافت کو پست شد
در نیستی کوفت تا هست شد.
سعدی.
|| هلاک. هلاکه. هلک:
سعدی غم نیستی ندارد
جان دادن عاشقان نجات است.
سعدی.
|| زوال. تباهی:
تو مگر خود مرد صوفی نیستی
نقد را ز نسیه خیزد نیستی.
مولوی.
|| فقر. نداری. ناداری. فاقه:
من از شاه ایران نگردم به گنج
گر از نیستی چند باشم به رنج.
فردوسی.
مبادا که در دهر دیر ایستی
مصیبت بود پیری و نیستی.
فردوسی.
دگر آنکه در شهر دانا که اند
گر از نیستی ناتوانا که اند.
فردوسی.
بینم همی شماتت بدخواهان
ورنه زنیستی نبدی عارم.
مسعودسعد.
مرا به نیستی ای سیدی چه طعنه زنی
چو هست دانشم ار زرّ و سیم نیست رواست.
مسعودسعد.
داد از کف راد تو خواهد یافت به هر حال
هر کز ستم نیستی آید به تظلم.
سوزنی.
مخور جمله ترسم که دیر ایستی
به پیرانه سربد بود نیستی.
نظامی.
گر ازنیستی دیگری شد هلاک
ترا هست بط را ز طوفان چه باک.
سعدی.
خودپرستی خیزد از دنیا و جاه
نیستی و حق پرستی خوشتر است.
سعدی.
|| (فعل) از: نیست + «ی » شرط، به معنی نبودی. نباشد:
اگر نیستی اندر استا و زند
فرستاده را زینهار از گزند.
دقیقی.
اگر می نیستی دلها همه یکسر خرابستی.
دقیقی.
گر به پیری دانش بدگوهران افزون شدی
روسیه تر نیستی هر روز ابلیس لعین.
منوچهری.
اگر نیستی بندشان داد و دین
ربودی همه این از آن آن ازین.
نظامی.

نیستی. (اِخ) از شاعران قرن دهم و از مردم ری است. او راست:
بی لب لعلت به بزمی جام نتوانم گرفت
بی تو ای آرام جان آرام نتوانم گرفت.
رجوع به تحفه ٔ سامی ص 163 شود.

نیستی. (اِخ) از شاعران قرن دهم تبریز است. او راست:
چون شمع از آتش دل سوزی گرفته در من
صد چاک در گریبان اشک آمده به دامن.
رجوع به تحفه ٔ سامی ص 144 شود.


هستی

هستی. [هََ] (حامص، اِ) وجود. بودن. بود. حیات. زندگی. (یادداشت به خط مؤلف):
خداوند هستی و هم راستی
نخواهد ز تو کژّی و کاستی.
فردوسی.
از اوی است پیدا مکان و زمان
پی مور بر هستی او نشان.
فردوسی.
به هستی ّ یزدان گوایی دهند
روان تو را آشنایی دهند.
فردوسی.
اگر خویشتن را شناسی درست
به هستیش هستو شوی از نخست.
اسدی.
به هستی ّ یزدان سراسر گواست
گوایان خاموش، گوینده راست.
اسدی.
ز گوهر دان نه از هستی فزونی اندر این معنی
که جز یک چیز را یک چیز نَبْوَد علت انشا.
ناصرخسرو.
چو دید طلعت نورانی بهشتی تو
کند به ساعت بر هستی خدای اقرار.
مسعودسعد.
پشت پایی زد خرد را روی تو
رنگ هستی داد جان را بوی تو.
خاقانی.
تو را که از مل و مال است مستی و هستی
خمار و خواب تو را صور نشکند به صدا.
خاقانی.
ای هست ها ز هستی ذات تو عاریت
خاقانی از عطای تو هست آیت ثنا.
خاقانی.
گر مقام نیست هستان دانمی
هستی خود در میان افشاندمی.
خاقانی.
کنون ز هستی من بیش از این دو حرف نماند
دلی چو چشمه ٔ میم و قدی چو حلقه ٔ نون.
ظهیر فاریابی.
نگهدارنده ٔ بالا و پستی
گوا برهستی او جمله هستی.
نظامی.
اندر ایشان تاخته هستی ّ تو
از نفاق و ظلم و بدمستی ّ تو.
مولوی.
مرا با وجود تو هستی نماند
به یاد توام خودپرستی نماند.
سعدی.
سعدی چو ترک هستی گفتی ز خلق رستی
از سنگ غم نباشد بعد از شکسته جامی.
سعدی.
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را.
حافظ.
طفیل هستی عشقند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری.
حافظ.
ای دل مباش خالی یک دم ز عشق و مستی
وآنگه برو که رستی از نیستی و هستی.
حافظ.
ترکیب ها:
- هستی آزاد. هستی بخش. هستی جاودانه. هستی دوروزه. هستی صِرف. هستی فروش. هستی ناکس. رجوع به این مدخل ها شود.
|| مال. دارایی. ثروت. غنا. تمول. (یادداشتهای مؤلف):
گر هستیم نه هست، چه باک است، گو مباش
چون حاجتیم نیست به هستی، توانگرم.
سیدحسن غزنوی.
زآنکه هستی سخت مستی آورد
عقل از سر، شرم از دل می برد.
مولوی.
درد عشق از تندرستی خوشتر است
ملک درویشی ز هستی بهتر است.
سعدی.
که سفله خداوند هستی مباد
جوانمرد را تنگدستی مباد.
سعدی.
|| خودبینی و خودپسندی و انانیت. (برهان). || (اصطلاح فلسفه) نزد محققان اشاره به ذات بحت است که وجود مطلق عبارت از اوست و آن وجودی است عین وجودات که بی وجود او هیچ ذره را وجودی نیست و به وجود او موجود است لا غیر تعالی شأنه. (برهان). فرقه ٔ آذرکیوان بدین معنی آورده اند. (حاشیه ٔ برهان چ معین). رجوع به فرهنگ دساتیر ص 274 شود. || مخلوق و موجود. (ناظم الاطباء). || گیتی و جهان و عالم. (ناظم الاطباء). آفرینش. عالم مخلوقات:
نگه دارنده ٔ بالا و پستی
گوا بر هستی او جمله هستی.
نظامی.
بر سر هستی قدمش تاج بود
عرش بدان مائده محتاج بود.
نظامی.
ای همه هستی ز تو پیدا شده
خاک ضعیف از توتوانا شده.
نظامی.
قاضی در خواب مستی بی خبر از ملک هستی. (گلستان). || (اصطلاح صوفیانه) بقا. بقأباﷲ:
چو هستی است مقصددر او نیست گردم
که از خود در آن قاصدا میگریزم.
خاقانی.

مترادف و متضاد زبان فارسی

نیستی

اضمحلال، تباهی، زوال، عدم، فقر، فنا، لاوجود، مرگ، نابودی، نبود، نیست، هلاکت،
(متضاد) هستی


هستی

بود، زندگی، کاینات، وجود، ثروت، دولت، مال، مکنت، نوا،
(متضاد) نیستی

فرهنگ عمید

هستی

[مقابلِ نیستی] وجود،
زندگی،
[مجاز] دارایی، سرمایه،
[مجاز] جهان،
[قدیمی، مجاز] خودبینی،


نیستی

عدم،
نابودی،
(اسم، حاصل مصدر) (تصوف) فنا،

واژه پیشنهادی

نیستی

زوال

فرهنگ معین

نیستی

ناپدیدی، فنا، فقر. [خوانش: (حامص.)]

فارسی به عربی

نیستی

تافه، لا شیء

معادل ابجد

هستی و نیستی

1011

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری